عسل بانو و نازدونش
راه بهشتدروغ را به کلی حذف کن !
جهت داشتن زندگی موفق و سراسر از شادی و مهر، رعایت 25 نکته ی زیر را به شما توصیه می کنیم :
1- قبل از ازدواج اهدافتان را در زندگی مشخص کنید و بدانید اهداف آنی مدت، کوتاه مدت و بلند مدت
شما چه چیزهایی هستند. در مورد خودتان ، احساسات مثبت و منفیتان و صفات شخصیتی خود
کاملا فکر کنید و سعی کنید به نتیجهای درست دست یابید.
2- در مورد معیارهای انتخاب همسر، روانشناسی زن و مرد، وارد شدن در زندگی مشترک ، و نحوه
بنیان نهادن یک زندگی پاک و بدون آلایش ، مطالعه نمائید.
3- با فردی که قرار است همسر وی شوید ، در کمال صداقت و یکرنگی ظاهر شوید و این صداقت و
راستی را تا آخر زندگی حفظ کنید.
4- شخصی را به همسری برگزینید که از نظر روحی، اخلاقی، صفات شخصیتی، گذشته زندگی کاملا
مشابه شما و در ردیف شما باشد و با او از نظر پایگاه اجتماعی و ارزشهای خانوادگی و موقعیت
اقتصادی و نگرشهای مذهبی و سیاسی سنخیت و تناسب داشته باشید و کفو همدیگر باشید.
5- فنون برقراری ارتباط را بیاموزید.
6- دیدگاهها و نیازهای همسرتان را در زندگی به حساب آورید و از دیدگاه او نیز به مسائل فکر کنید.
7- تفکرات منفی را از خود دور کنید، مثبت بیندیشید.
8- تفکرات غیرمنطقی را از ذهن خارج و تفکرات منطقی را جایگزین آن نمایید.
9- ذهنیت مقایسهای نداشته باشید.
10- واقعبین باشید و واقعیت نگری را با زندگیتان همراه سازید.
11- توانمندیهای خود را به حساب آورید و بر اعتماد به نفس خود بیفزاید.
12- در سخن گفتن دقت فرمایید، و از قدرت کلمات غافل نشوید.
13- خودتان باشید.
14- در زمان حال زندگی کنید، گذشتهها، گذشت، آینده نیز هنوز نیامده است.
15- باورهای غلط و غیرمنطقی خود را تغییر دهید.
16- در زندگی خود خشک و بیروح نباشید، بلکه زندگی مشترک را با شوخطبعی لذتبخشتر کنید.
17- در مواقعی که مهمان دارید با همسرتان جنگ و جدال نکنید. حرمت همسرتان را نگهدارید و در
حفظ شخصیتش بکوشید.
18- دروغگویی را به کلی از زندگی حذف کنید، زیرا ریشههای اعتماد متقابل را سست میکند.
19- اگر رفتار همسرتان موافق معیارهای اجتماعی نیست، وی را تحقیر نکنید، با زبان لطف و محبت
رفتارهای منفی او را متذکر شوید، مطمئن باشید که میپذیرد.
20- نظر و سلیقه ی همسرتان را از سر رقابت، رد نکنید. بلکه با عقل و منطق بسنجید، اگر درس
یافتید، بپذیرید، در غیر این صورت با زبان محبت او را متقاعد سازید.
21- نگذارید عادت سکوت بر زندگی شما غلبه کند. از صحبت با خانواده خودداری نکنید.
22- در هنگام صحبت کردن با همسر از روی تحکم سخن نرانید و سلطهجو نباشید.
23- همسر شما هم مانند دیگران استحقاق احترام را دارد و هر گونه احترامی که نسبت به او شود،
موجب خرسندی وی خواهد بود.
24- از محبت به همسر خویش غفلت نکنید، فراموش نکنید انسان تا پایان عمر نیازمند محبت و نوازش
است. و این گفته پر ارج مولوی را به کار گیرید، که از محبت، خارها گل میشود.
25- همیشه طالب عشقورزی مباشید و عشق و مهر و لطف را از همسر خود توقع نداشته باشید.
خود شما هم باید سهم خویش را بپردازید و بدانید لذتی است در عشق ورزیدن که در عشق طلب
کردن نیست.
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود
آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش
رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک
پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن
چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا
کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به
راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این
مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر
سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث
سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین
دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم " اثر پائولو کوئیلو
دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قراردارند. پسرها نمی خواهند به بهترین
ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و زخمی بشوند،بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست
آوردنشان آسان است،اکتفا می کنند. سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل ازآنهاست درحالی که آنها فوقالعاده اند.
آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتوانداز درخت بالا بیاید
همه چیز آنگونه که می بینیم نیست روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند. یک شب به منزل فردی ثروتمند
رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه
نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن
دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون
دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر
کردی؟ فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید. فرشته کوچکتر از این
سخن سر در نیاورد. فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج
کشاورز رسیدند و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته
بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و
خودشان روی زمین سرد خوابیدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید
آندو غرق در گریه هستند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده
است. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ تو به خانواده اول که
همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی به این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری
نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد. فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آنطور که به نظر می
آیند نیستند. فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه؟ من نمی فهمم. فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیر زمین منزل آن
مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند
و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند. دیشب که
در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را
پیشنهاد و قربانی کردم. چیزها آنطور که به نظر می آیند نیستند.
عمر پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که
رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او
گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا
می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با
اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت
گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با
صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم.
من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.
من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.
من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم، دریافت نکردم
ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم.
بنام عشق
حرفهای ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی !
لحظه عزیمت تو ناگزیز میشود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان چقدرزود دیر میشود !
زنده یاد دکتر قیصرامین پور،
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با توهمسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و
بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به
خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
کاسه چوبی
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می
توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد
ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور
شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هروقت
هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود
شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای
تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد. از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.
Design By : Pichak |