سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























عسل بانو و نازدونش

سلام سلام
من اومدددددددددددددددددددم!!!
خب از پنج شنبه بگم که مهمون داشتم
چون سر کار میرم و تمام وقت تو خونه نیستم به خاطر مهمونی یه برنامه نوشته بودم که کارامو سر وقت انجام بدم
تقریبا همه کارا حل بود فقط یه خرده ریزه کاریا مونده بود که اونم مامانم 4 شنبه اومد و کللللللللللللللی کار کردیم و تقریبا تموم شد
اما اینم بگم که 4 شنبه شب تو اون گیر و دار بابای وحید برا شام دعوت کرده بود و منم عصبانی که وسط اینهمه کار حتما باید برم اونجا!!!
چه کاریه آخه!!
اه اه یادم میوفته بازم حرص میخورم
اما بگذریم رفتیم و شب برگشتیم و من دوباره یه سری کار کردمو دیر وقت خوابیدم
اما چون استرس داشتم کله سحر ساعت 6.30 بیدار شدم
اول برنجم رو خیس کردم بعد سالاد و رولت کالباس رو تو ظرفاشون آماده کردم
بعد هم سفره رو تو اتاق انداختم که موقع ناهار شلوغ نشه
بعد هم یه کم تمیز کاری کردم تا اینکه ساعت 9.30 مامان اومد
آخه برنج رو مامان باید دم میکرد
نگین بلد نیستما قابلمه اش خیلی بزرگ بود من نمیتونستم بلندش کنم باید یکی کمکم می کرد واسه همون
بعد از برنج هم دوباره یه کنترل نهایی کردیم که چیزی کم و کسر نشه
بعد هم رفتم حاضر شدم و آرایش کردم و منتظر مهمونا بودم
با اینکه یه کم دیر کردن و. ناهارم کشید به ساعت 3!!!!
ولی در کل خوش گذشت
همه می گفتن همین که مرد ها نیستن و راحتیم خودش کلی حال میده!!
عصر هم یه کم بزن بکوب راه انداختیم و ساعت 8-8.30 دیگه کم کم مهمونا رفتن و من موندم یه عااااااااااااااااااااالمه کار!!!
اما خدا مامانمو نگه داره کلی کمکم کرد!!
شام هم بابام اینا بودن بعد شام من دیگه داشتم غش می کردم از بی خوابی!!
همین که مامان اینا رفتن منم مستقیم پیش به سوی تخت و لا لا!!!!
صبح دوباره کار کردم تا اینکه خدا رو شکر تا ظهر تونستم تموم کنم و خونه دوباره شد مثل روز اولش!!!
تر تمیز و مرتب!!!
راستی اینم بگم که مهمونام دستشون درد نکنه کلی برام کادو آوردن
ممنونم از همشون
کلا خوش گذشت
غذا هم خورشت هویج و قیمه با سوپ گشنیز و سالاد
پیش غذا هم دلمه و رولت کالباس و رول بادمجون
دسر هم کاسترد با ژله درستیدم!!
غذا ها هم تعریف نباشه خوشمزه شده بودن!!!
راستی اینم بگم فردای مهمونی تولد دعوت بودیم اونم پ/ا/ر/ت/ی !!!
دختر خاله وحید دعوت کرده بود
خیییییییلی دوس داشتم بریم حتی همه چی هم حاضر کرده بودن برا رفتن!
اما عصری خواهر وحید اس داد که من نمیرم!
ما هم دیدیم که اون نمیره ما هم تنهایی نمیچسبه نرفتیم!1
تا اینکه شب ساعت 11 زنگید که من اینجام پاشین بیایید!!!!!!!!!!!!!!
منو میگی داشتم از حرص سکته میزدم!!
آخه اون که گفت من نمیرم ما هم پاشدیم رفتیم خونه مامان و اصلا از لحاظ ظاهری و سر و وضع مناسب برا مهمونی رفتن نبودم!!
باید دوباره برمیگشتیم خونه و لباس عوض می کردیم و کلی وقت می خواست!!!
به ما میگه نمیرم خودش پا میشه میره!!
هر چی اس داد و زنگ زد گفتم بمیرم هم نمیام مگه من مسخره تو ام!!!
با اینکه خیییییییییییییییییییییییلی دلم میخواست برم اما به خاطر اون کارش نرفتم!!
هنوزم یادم میوفته دلم میسوزه که به خاطر اون مهمونی رو از دست دادم!!
باشه این تجربه شد که دیگه رو حرفش حساب نکنم!!!
واااای چقد فک زدم!!
خسته شدین شرمنده


نوشته شده در یکشنبه 91/2/31ساعت 11:24 صبح توسط سحر نظرات ( ) |


Design By : Pichak