عسل بانو و نازدونش
دخترک برای حرف زدن کسی را نداشت جز گربه سیاهی که گاهی روی دیوارشان می نشست. گربه تنها به او خیره می شد و دخترک سرخوش از اینکه گوشی برای شنیدن یافته تمام اسرار زندگیش را برای او می گفت. گربه دیگر نیامد،ساعت ها،روزها و ماه ها،دخترک همه جا را گشت. او با پیراهن بلند سیاه تمام زباله دانی ها را زیر پا گذاشت،گربه را پیدا کرد اما اکنون او دیگر نمی شنید،کسی گوش هایش را بریده بود!
نوشته شده در چهارشنبه 86/11/24ساعت
11:44 صبح توسط سحر نظرات ( ) |
Design By : Pichak |