عسل بانو و نازدونش
خدایا منو ببخش
به خاطر همه بی مهری هایی که به وحید داشتم
به خاطر روزهاییکه حس می کنم دوسش ندارم و اون عاشقانه محبتش رو نثارم می کنه
به خاطر همه لحظه هایی که خواسته و نخواسته اذیتش کردم
به خاطر اون همه خوبی وحید!!!!!!!!!!!
نمیدونم چرا این شکلی شدم
باز اون حس لعنتی اومده سراغم
بازم احساس می کنم دوسش ندارم!!!
بازم احساس دلتنگی می کنم
چه قدر سخته کنار کسی باشی که دیوونه وار دوست داره اما تو حس کنی که دوسش نداری!!!
چه قدر از خودت متنفر میشی اون لحظه ای که یه نفر با تمام وجود می خواد بهت بفهمونه که دوست داره اما تو...!
خدایا خودت کمکم کن
خودت میدونی که چقدر وحیدمو دوس دارم
خودت میدونی که چقدر به وجودش و به محبتش نیاز داشتم
چرا روزهای قشنگ زندگیم اینجوری دارن خراب میشن؟
چرا یه روز وحیدمو دیوونه وار دوس دارم و یه روز بی احساس و بی تفاوتم؟!!
چرا؟ چرا؟ چرا؟
می دونم بنده خوبی برات نبودم و نیستم
اما تو که بزرگوارتر از این حرفایی
خودت کمکم کن!!!!
وحید خیلی ماهه
اما من چی؟!!
درسته با خونوادش مشکل دارم اما خودش فرق داره با اونا
درسته که هنوز یه سال از عقدمون نگذشته خواهراش حقمو گذاشتن کف دستم اما...
درسته که خواهرش زنگید و هر چی تو دلش بود بار مامانی نازم کرد اما ....
درسته که الان با خونوادش قهرم اما...
اما خودش برام مهمه
خود خودش حتی با وجود داشتن چنین خونواده ای
خدایا خودت کمکم کن.....
اما در مورد دعوا با خواهرهای وحید
ماجرا از این قراره که وحید و داداشش یه مشکلی با هم داشتن که اصلا به من و خونوادم مربوط نمی شد اما از اون جا که خونواده زن برادر وحید یه کم فضول تشریف دارن اومدن و خودشون قاطی دعوای دو برادر کردن!!! و پا شدن اومدن خونه مامانی بنده و گلایه از وحید مامانی هم که خدا خیرش بده هر چی بد و بیراه میتونسته پست سر وحید گفته ( مامانی خیلی وحیدو دوس داره ها اما کلن اخلاقش طوریه که زود جو گر میشه) اینا هم که منتظر فرصت بودن بین مارو با وحید بزنن رفتن همه حرفای مامانی رو به وحید و خونوادش گفتن خواهرهای وحید هم که فکر کنم یه رابطه ای با لینچان داشته باشن وحید و پر کردن و فرستادن سر من باورتون میشه هر رور دعوا و گریه بود تو خونمون
هر روز یکی از حرفای مامان رو میشد و هر روز دعوا و گریه بود تو خونمون
هر روز وحید با مامان آشتی می کرد ولی روز بعدش توسط خواهرهای مکرمه و خاله جان کوک می شد و روانه خونه ما می شد!!!
دیگه خسته شده بودم از این وضع
تا اینکه پا شدم رفتم خونه داداش بزرگه وحید
که فکر کنم گروه خونش بکل با این خونواده فرق داره!!!
اونم جاتون خالی کلی وحیدو نصیحت کرد منم که منتظر یه همچین فرصتی بودم تا میتونستم دلمو پیشش خالی کردم
البته اونها هم حقو به من دادن!!!!!
خلاصه کم کم همه چی داشت حل می شد که من پا شدم رفتم خونه وحید اینا
اما خواهرش مثل همیشه نبود و معلوم بود ازم دلخوره
منم چون دلم نمیاد کسی از دستم ناراحت باشه فرداش به خواهر بزرگ وحید اس ام اس دادم که از دلش در بیارم و اوضاع رو روبراه کنم که زدم بدترش کردم
خواهرش تحویلم نگرفت و زنگیده بود به وحید و ازم بد گفته بود
منم هر چی از دهنم در میومد بار خواهرش کردم
تا اینکه خواهر کوچیکه زنگید خونمون و هر چی دلش می خواس به مامانی گفت
بیچاره مامانی هم انقد عصبانی شد که گفت دیگه من دخترمو طلاق می دم و از این حرفا و قطع کرد
گفتن اینا همانا و به گوش وحید رسیدن همانا
که یهو دیدم وحید زنگید و گفت می خوام بیام خونتون
خلاصه وحید اومد و کلی باهام حرف زد و دلداریم داد و از دلم درآورد
بهم هم اولتیماتوم داده که دیگه نه به خواهراش زنگ بزنم و نه زنگاشونو جواب بدم
فعلا هم خبر خاصی نیس جز اینکه کماکان در حالت قهر هستیم
عروسی هم که فعلا پا در هوا مونده
با این اوضاعی که پیش اومده نمیدونیم تاریخشو کی بکنیم
وحید می ترسه خونوادش نیان عروسی
مامان هم گفته تا اونا نیان جلو من عروسی نمیگیرم
آخه به خواهرش گفته بودم تعداد مهموناتونو بگین برا رزرو تالار میخوام
اونم به وحید گفته بود که عروسی و مهموناش هیچ ربطی به اون نداره
سر این حرفم مامانی فعلا عقب نشینی کرده
تورو خدا برام دعا کنین
می بینین چه بد شانسم؟!!!
هنوز هیچی نشده اندازه یه خانوم 40 50 ساله بلا اومده سرم
بابا ناسلامتی من تازه عروسم و اول زندگیمه
بعضی ها عقده ای تشریف دارن!!
چیکار کنن دست خودشون نیس دیگه
واااااااااااااااای چقده فک زدم من!
شرمنده که طولانی شد
آخه دلم پر بود
برام دعا کنین
وحید دوست دارم
Design By : Pichak |